سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هم قد گلوله ی توپ بود 

گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟

گفت : با التماس .

گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟ 

گفت : با التماس  .

به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ 

لبخندی زد و گفت : با التماس .

تکه های بدنش رو که جمع میکردند فهمیدم خیلی التماس کرده !!!!!!





      





      

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چشم مادر به استخوان های بی جمجمه که افتاد لبخند تلخی زد

و گفت : بچه ام " سرش " میرفت قولش نمیرفت 

شادی روح شهدا و امام الشهدا صلوات 





      

 

تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد 

آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد 

زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر 

نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی 

گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت 

گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل 

از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر 

بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر 

مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرت

علی انسانی





      

نوروز و ایام عید که می شد- در شرایط عادی جبهه و جنگ – تا پنج روز از صبحگاه خبری نبود. عیدی بچه ها، سکه های یک تا پنجاه ریالی و اسکناسهای صد تا هزار ریالی متبرک به دست امام(ره) بود؛ همچنین پولهایی که یادگاری نوشته خود بچه ها یا فرماندهان بود.غذاهای این ایام بهترین غذاها بود و پذیرایی با میوه و شیرینی در همه جا دایر. در کنار همه این نعمتها، مراسم جشن و سرور بود؛ تئاترها و نمایشنامه های نشاط آور که بچه ها خود تهیه و اجرا می کردند و نمایش فیلمهای سینمایی که زحمت تدارک آنها را نیروهای واحد تبلیغات می کشیدند.

در این ایام بچه ها راه می افتادند برای عرض تبریک از محل فرماندهان شروع می کردند و بعد به سنگرهای مجاور می رفتند در حالی که همه با هم می گفتند: برادرا، برادرا عید شما مبارک. اهل سنگر هم جواب می دادند، یا به شوخی چیزی می گفتند و از میهمانان دعوت می کردند به داخل سنگر آنها بروند و پذیرایی بشوند.

 





      

در فصل زمستان اما روزی بهاری با دوستان عازم بهشت زهرا شدیم 

و جقدر زیبا بود لحظه های رسیدن به بهشت 

چیزی نمانده بود تا بهشت زهرا  

اتوبوس مقابل گل فروشی ایستاد 

دوستان پیاده شدند و تعدادی شاخه گل تهیه کردند 

و دوباره راه افتادیم و وارد بهشت زهرا شدیم 

ابتدا  با دوستان به دیدن شهیدان سید مرتضی آوینی و حق پرست رفتیم  

یاد اون لحظه ای افتادم که سید ما را با روایت عشقش تنها گذاشت و رفت  

و ما ماندیم و روایت فتح خون سید مرتضی آوینی 

بعد از این دو کبوتر پرپر 

به دیدن شهید ستاری و همرزمانش رفتیم 

و سپس بر مزار دیپلمات های شهید حاضرشدیم ، کسانی که مظلومانه در مزار شریف به لقای یار شتافتند 

کمی آنطرف تر به دیدن شهیداحمد کاظمی و همرزمانش رفتیم 

شهیدی که فرزندش پس از شهادت او را در عالم خواب می بیند و سوال می کند 

بابا جان : زمانی که هواپیما با زمین برخورد کرد چه حالی داشتی 

که پدر در جواب می خندد و میگوید : بهترین حال را داشتم و چه حالی است هنگام شهادت 

پس از حاج احمد و دوستانش به دیدن شهید چمران رفتیم کسی که دنیای خود را در پی رسیدن به معبود کنار گذاشت و پس ازآن همه رشادت و دلاوری به آرزویش یعنی شهادت رسید و راستی چه خانه ساده و  بی آلایش و بدور از تجملی داشت ، نه سنگی نه نمایی آنچنانی بلکه خانه ای سیمانی که نقش پرچم سه رنگ ایران را به عنوان رنگ ظاهر خانه اش انتخاب کرده بود و چه انتخاب زیبایی .

بعد از دیدن شهیدمصطفی چمران ، راوی همراه ما ، حکایت غربت او را در چند سطر برایمان سرود و چقدر دردناک و غریبانه بود این دل نوشته  

بعد از دیدن دست نوشته های دوستان سفر کرده در موزه شهدای بهشت زهرا ، به دیدن هفتاد دو یار امام رفتیم و نماز ظهر و عصر را در معیت آنان بجا آوردیم و چه نماز زیبایی آنهم با شهدا .....

بعد از نماز به دیدن پیر و مرادمان ، پدرمان امام خمینی (ره) رفتیم 

خانه ای که در برابر عظمت و بزرگی امام  کوچک و محقر بود راستی رفته بودیم برای تجدید میثاق 

بی آلایش و ساده همچون مردم که یکی از دوستان به شوخی گفت : ما چون پلاکارد نداشتیم از آن درب راهمان ندادند 

غافل از اینکه متن میثاق با امام و شهدا در دلمان نقش بسته بود و چه سخت بود جدایی از یاران سفر کرده ای که کاری حسینی کردند و ما که مانده ایم باید زینب وار عمل کنیم و نگذاریم که خون شهدا فرش راه فرصت طلبان و نامحرمان شود .  

و درآخر اگر از دست دل و قلمم ناراحتی پیدا شد من را عفو بفرمائید .    

 

 





      

 

خبرگزاری فارس: حمید داودآبادی در خاطره خود می‌گوید: آقا در بین صحبت هایش فرمود:

«تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.»

وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش - گفت که برود و آن عکس را بیاورد.

دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت:

«حتما باید شما اون عکس رو ببینید.»

سپس رو به میثم کرد و مجددا گفت: «شما برو اون عکس شهید رو از اطاق من بیار.»

که آقا میثم رفت و سرانجام عکس را آورد.

کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود.

آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که «موسسه میثاق» منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند.

عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:

«شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.»





      
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >




+ زمان آن رسیده که بتوانیم به وسیله وبلاگ هایمان پیام مقاومت مادران و کودکان غزه را به جهانیان برسانیم

+ با سلام خدمت دوستان پارسی بلاگی

+ با مطالب زیر به روزم 1- با التماس 2- بوسه آخر به گونه شهید 3- قول داده بود برمیگردد

+ با عرض سلام خدمت همه دوستان با مطلب شهید مهرداد بسیجی به روزم

+ با قهقه مستانه یک شهید به روزم

+ با سلام خدمت دوستان عزیز با مطلب پیروان دجال به روزم

+ با سلام بر همه دوستان با نوشته : خدا را شکر به روزم