عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری که پیرهن نه ، که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم !
خشکیده بود و. میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصه نقاشی سعید!
مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت ...
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
یک مشت استخوان که نشان از بدن نداشت
وقتی که دیدمش ، پدرم شکل من نداشت
سروده : سجادعزیزی آرام