اندازه ی پسر خودم بود :
سیزده یا چهارده ساله
وسط عملیات یک دفعه نشست
گفتم : حالا چه وقت استراحته بچه ؟!!!!!
گفت : بند پوتینم باز شده
ببندم راه می افتم
هر دو پایش تیر خورده بود
اما برای روحیه ی ما چیزی نگفته بود
اندازه ی پسر خودم بود :
سیزده یا چهارده ساله
وسط عملیات یک دفعه نشست
گفتم : حالا چه وقت استراحته بچه ؟!!!!!
گفت : بند پوتینم باز شده
ببندم راه می افتم
هر دو پایش تیر خورده بود
اما برای روحیه ی ما چیزی نگفته بود
شب در آسمان چشمان تو خلق می شود
و خورشید از میان دست های تو طلوع می کند
ای کاش گام های مهربان تو از میان قلب من عبور کند
تا رد پای آسمانیت تا ابد در دلم جای بماند
و کلام آخر
ای شهید! ای آن که بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای
دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش
" شهید سید مرتضی آوینی "
نام من سرباز کوی عترت است
دوره آموزشی ام هیئت است
پــادگــانم چــادری شــد وصــله دار
سر درش عکس علی با ذوالفقار
ارتش حیــدر محــل خدمتم
بهر جانبازی پی هر فرصتم
نقش سردوشی من یا فاطمه است
قمقمه ام پر ز آب علقمه است
رنــگ پیراهــن نه رنــگ خاکــی است
زینب آن را دوخته پس مشکی است
اسـم رمز حمله ام یاس علــی
افسر مافوقم عباس علی (ع)
عکس اول : این پسر اولم محسنه
عکس دوم : این پسر دومم محمده
عکس سوم : خواست بگوید این عکس پسر سومم .....
دید شانه های امام (ره) از گریه می لرزد
عکس ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی رو کرد به حضرت امام ( ره )
و گفت : چهار پسر در راه خدا داده ام که اشکت را نبینم !!!!
عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری که پیرهن نه ، که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم !
خشکیده بود و. میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصه نقاشی سعید!
مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت ...
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
یک مشت استخوان که نشان از بدن نداشت
وقتی که دیدمش ، پدرم شکل من نداشت
سروده : سجادعزیزی آرام
نزدیک رفتنش همه آسمان شهر در هم مچاله شد تب طوفان گرفت و بعد....
ابری شد آسمان دل خواهرش سپس ، مادر براش آینه ، قرآن گرفت و بعد...
آمد کنار حوض نشست و وضو گرفت مثل همیشه خاطره ها را مرور کرد
ولحظه شهادت تنها برادرش در ذهن زخم خورده او جان گرفت و بعد ...
با یاد دوستان شهیدی که بیشتر شبهای سبز جمعه به خوابش می آمدند
چشمان قهوه ای اش پر از اشک شد، دلش با یاد نخل های پریشان گرفت و بعد ...
یادش بخیر عاشقی و درس و مدرسه ، یادش بخیر جبهه و پاییز شصت و سه
و عکس یادگاری خوبی که پشت تانک ، عصر سه شنبه سوم آبان گرفت و بعد
پدر برای دفعه آخر نگاه کرد ، به قد و قامت پسر بیست ساله اش
از ماذنه هزار کبوتر بلند شد ، تنگ غروب ، نم نم باران گرفت و بعد ...
سروده : سیده صدیقه عظیمی نیا (برگرفته از کتاب زخم سیب )
شهید صیاد شیرازی نقل می کردند پس از اینکه با فرماندهان نقشه عملیات جنگی را فراهم کردیم ، من نزد امام رفتم تا اجازه بگیرم ، وقتی نقشه را باز کردم و به امام توضیح دادم حضرت امام اشاره به یک خطی در نقشه کرد که این چیست ؟عرض کردم این کانال است رزمندگان در آن جای میگیرند و درزمان حمله از آنجا اقــــــــــــــــدام می کنند .حضرت امام فرمودند: روی آن را بپوشانید ، گفتم چشم و بیرون آمدم ، همواره با خودم کلنجار می رفتم که چرا امام این حرف را زدند ، وقتی نزد فرماندهان رفتم و نظر امام را گفتم نگاه معنا داری به من کردند و من هم منصرف شدم ولی پیش خودم گفتم حتماً ایشان چیزی را می داند که ما نمی دانیم ، بالاخره تا جائیکه توانستیم از شهرهای اهواز ، اندیمشک ، دزفول و . . . حصیر جمع کردیم و روی کانال کشیدیم . چندساعت قبل از عملیات چنان طوفان شنی به پا شد که نتوانستیم عملیات را آغاز کنیم ولی پس از اینکه بیرون آمدیم دیدیم تانکهاو تجهیزات دشمن همگی درشن فرو رفتـه و اگر روی کانــــال را با حصیــــــــــــــــــر نمی پوشاندیم حتماً بچه ها در کانال مدفون می شدند و آنجا بود که فهمیدم اطاعت بی چون و چرا از ولایت فقیه یعنی چی ........